داستان کوتاه پاییز عاشقی

بازدید: 627 بازدید

داستان کوتاه پاییز عاشقی

 

داستان کوتاه پاییز عاشقی

به قلم فاطمه باهوش

 

 

 

باسمه تعالی

من آن زورق شکسته ام که برایت خویش را به دل صخره ها کوفت.

و تو آن موج خروشانی که با بی رحمی، در دل خشم و هیاهو جا گذاشتی مرا تا به آرامش ساحل برسی.

حالا خودت بگو،

پارادوکس تلخ تر از این

که “تو” دور ترین

“آدمِ” نزدیک منی…؟

 

“بسم تعالی”

آهسته از جای بر می خیزم و دست به دیوار سرد اتاق می زنم، قدم هایم آهسته برداشته می شوند و کورمال کورمال به جلو حرکت می کنم.

صدای مادرم به گوش می رسد:

_چند شنبه؟

ضعیف بود اما حال گوش هایم قوی تر از هر زمانی شده اند، اندوه صدایش را حس می کنم، تعللش در گفتن را درک می کنم.

با برخورد به جسمی سخت، خود را به دیوار نزدیک تر می کنم تا تعادل بر هم خورده ام را به دست بیاورم.

کف دستم را روی کمد می گذارم و آهسته تغییر جهت می دهم.

_خدا همه مون رو عاقبت بخیر کنه، آرزوم خوشبختی جفتشونه.

لرزش صدایش را می فهمم و مشت می شوند دست هایم، چنگ می زند بغض بر گلویم و حجم درد نفوذ می کنند در رگ و ریشه ام.

از کمد فاصله می گیرم و سردی سنگ کوچک طاقچه را لمس می کنم. دستم روی سنگ کشیده می شود، دانه های تسبیح، پارچه ی جانماز، قرآن و سپس فلز گردی را لمس می کنم.

حلقه ام را بر میدارم و با کمی فاصله روی زمین می نشینم و تکیه ام را به قامت بلند دیوار می دهم.

_فعلا توی اتاقشه، بهش خبر می دم.

حلقه را میان انگشتانم می چرخانم، نگرانم از دستم رها شود، نگرانم از دستش بدهم، اما چون ماهی در دست نمی ماند و بر زمین می افتد.

تپش قلبم تند تر می شود، دستم بی مهابا روی فرش به حرکت در می آید.

صدای باز شدن در اتاق می آید و سپس عطر تن مادر، مشامم را پر می کند.

سر انگشتم با فلزی برخورد می کند، حرکت رفته ی دستم را به عقب برمی گردانم و حلقه ام را بر می دارم.

گوش تیز می کنم تا صدای آهسته ی گریه ی مادرم را واضح تر بشنوم.

حرف نمی زند، سکوت کرده است، اما نمی دانم چرا؟

حلقه را در مشت می فشارم، دست بر زمین می گذارم و به سختی از جا بر می خیزم.

صدای قدم هایش را می شنوم و سپس صدای دو رگه از گریه اش، حال متلاطم دلم را دگرگون تر از قبل می کند:

_آروم، الان سرت می خوره به طاقچه.

دردِ سرم اهمیتی نداشت وقتی که غم چون شعله های آتش زبانه می کشد در قلبم.

دستان ظریف مادرم که دستانم را گرفتند، آرام خود را به سمت جلو متمایل کردم تا به لبه ی طاقچه برخورد نکنم.

مقابلش صاف ایستادم، هرم نفس هایش به صورتم خورد و گرمی دستش گونه ام را نوازش کرد.

سکوت اختیار کردم تا شاید حرفی که از گفتنش ابا دارد را به زبان بیاورد و بشکاند قفل لب هایش را.

زیر لب صلواتی زمزمه کردم و امید بستم به مشتی که حلقه ام را اسیر در بند خود کرده بود.

دروغ چرا، با تمام وجود خدا را صدا می زدم و دعا می کردم که از تصمیم شان پشیمان شوند.

_برای پس فردا قرار گذاشتن.

صدایش در سرم پیچید و هزار توی سؤالات به وجود آمده ی ذهنم را بی رحمانه به جانم انداخت.

زانوان خم شده ام رمقی نداشتند و پاهای سست شده ام تعادل از دست دادند و بر زمین افتادم.

خنده ام گرفت، فکر به زندگی ام مرا تا مرز جنون همراهی کرد و صدای قهقهه ام را بلند تر از قبل، به گوش در و دیوار خانه رساند.

سرم را به عقب هدایت می کنم و قهقه ام بلند تر می شود، دست مادرم بر شانه ام می نشیند و هق هق گریه اش، همراه خنده هایم می شود.

حلقه میان مشتم سفت تر می شود، آنقدر سفت که دردی از فلز بر پوست دستم برجای می ماند.

به خود می آیم و خنده هایم کم می شوند، آرام نمی شوم، چنگ می زنم بر گلویم تا منهدم کنم بغض چنگ انداخته بر راه تنفسم.

قفسه ی سینه ام برای حرکت شدت می گیرند و اشک های پنهانی که می چِکَند فریادم را بلندتر می کنند.

فریادی که از حنجره زخمی ام خارج شد آخرین تیر خلاص به آمال و آرزوهایم زد.

_آروم باش عزیزدل مادر، خدا پاداش این جهادت رو میده، هیچ وقت بنده هاش رو فراموش نمی کنه.

دست نوازش می کشد بر شانه ام و می خواهد آرام باشم؟ اما چگونه؟

چطور آرام باشم وقتی آرام جانم دیگر نمی خواهد که بماند؟ که لحظات دلواپسی ام را رنگ دوباره ی زندگی بخشد؟

نمی خواهد، مرا نمی خواهد، تمام علاقه اش از بین رفته بود یا که هرگز علاقه ای نبود؟

سر بلند کردم و با چشمانی که جز سیاهی هیچ نمی دید، به آسمان فرضی ام خیره شدم و فریاد گلویم را آزاد کردم.

_خدا… چرا جونم رو نگرفتی؟ خواستی بمونم که عذاب بکشم؟ که نبینم و ذره ذره نابودی رو حس کنم؟ چرا…

گلویم از نعره هایم به خس خس افتاد و ذهنم سمت و سوی گذشته نه چندان دور، راهی شد.

گذشته ای که زخمی عمیق شد بر احساسم و خوشی هایم را به یغما برد و سایه ی غم افکند بر سر زندگی ام.

※※※※※※

با درد عجیبی که در چشمانم احساس کردم پلک هایم لرزید و بوی الکل در مجاری تنفسی ام پیچید.

سر و صداها چون تیزی میخی که بر آهن کشیده شود، بر اعصابم خط انداختند.

توانی برای حرکت دادن بدن کرخت شده ام نداشتم.

 با کمی تعلل انگشت دستم را تکانی دادم.

صدای بلند فغانی در اتاق پیچید:

_خانم پرستار بهوش اومد.

صداهایی به گوشم رسید، هیاهویی به راه افتاده بود. سرم تیر کشید، دندان هایم را از شدت درد بر هم فشردم و پارچه ی زیر دستم را مشت کردم؛ قدم های پرشتابی نزدیکم شد.

_صدام رو می شنوی؟

باحس قرار گرفتن کسی در نزدیکی ام،

سعی کردم پلک های چسبیده ام را از هم جدا کنم ولی با حس مانعی روی چشم هایم ،نا امید دست کشیدم.

با برداشتن چیزی که روی دهانم بود،

نفس هایم به خس خس افتاد.

_ب..له.

خداروشکر گفتن صدای مبهم و خش دار زنی را شنیدم.

_م…من کجام؟

دستم پارچه ای که دور چشمانم پیچیده بود را لمس کرد.

_بیمارستان

سرم تیر کشید؛ذهنم  به آخرین‌به یاد مانده هایم پرواز کرد.

فریادهای بی وقفه ام که علی غرق درخون راصدا می کردم.

خمپاره هایی که همانند باران برسرمان آوار می شدند.

سوزش چشمانم و…

_چرا من نمیتونم ببینم؟

صدای آرامم به فریاد کشیده و سرفه های پی در پی ازگلوی خشک شده ام خارج  شد.

با ورود اکسیژن به ریه هایم ؛نفس هایم تک به تک برگشت.

_قربون قدوبالات بشم مادر؛آروم‌باش.

دست نوازش گری که آرام روی سرم کشیده شد را حس کردم.

 

_ترکش خورده به چشم هات.

صدای هق هق گریه بلندتر شد.

 _متاسفم، عصب چشم هات ازبین رفته.

بهت زده از شنیده هایم،ماسک را ازروی دهانم به پایین سُر دادم.

وحشت بغض شد درگلویم.

سر درد امانم را بریده بود.

با ترسی بی نهایت به دستی که دستم را اسیر خودش کرده بود را چنگی زدم.

_نه…نه…نه دروغه‌ دروغه.

فریاد کشیدم،نعره هایم بلند و بلندتر شد و گلویم از شدت فریاد هایم به خس خس افتاد،گویا حنجره ام پاره شده باشد به سرفه افتادم و هق هق گریه هایی که به گوش می رسید بلند و پر درد ازقبل شد.

مشت کوبیدم به تخت و تمام لحظات پر زجر و مصیبتم در ذهنم پدیدار شد و بدتر از قبل مرا به مرز جنون کشاند.

دست هایی بدنم را گرفت و لحظه ای بعد سوزشی بود که در بازویم پیچید و بی حالی بعدش…

 

※※※※※※

تکیه  از پشتی اتاق میگیرم و باگفتن بسم الله ای دست بر زمین می فشارم و آرام ازجا بلند می شوم.

لیوان خالی از آب را به قفسه سینه ام می چسبانم و با دست دیگر به کمک دیوار به سمت آشپزخانه می روم.

با قدم های آرام و کوچیک دستم روی درگاه آشپزخانه می نشیند.

با کف دستم که درجلوی سینه ام درازش کرده بودم به دنبال میز ناهارخوری بودم‌.

لیوان را روی میز رها میکنم و کمر خمیده شده ام را صاف‌.

با صدای خرد شدنش چشمانم رابه سرعت به زیر انداختم ولی ….

خشم جوشان درونم را کنترل میکنم ولی

متورم شدن رگ های سرم، دستان مشت شده ام؛ تحملم را درهم شکست.

زانوانم خم خوردند، دستانم که روی خرده شیشه ها می نشیند، فریادم را به عرش آسمان می رسانم.

_نرگس حق داره منو نخواد!

با خشم پشت دستم را روی چشمان باند پیچ شده ام می کشم و فریادم بلند تر می شود.

_چرا باید کسی رو بخواد که نمی تونه کوچک ترین کاری انجام بده؟

صدای قدم هایی که به سرعت نزدیک می شد را شنیدم، هق هق های دردانه مادرم  جیگرم را می سوازند ولی دیگر این زندگی را نمی خواستم.

دستانم را اسیر دستان پرمحبتش کرد

صورت غرق در اشکم را با دست پاک کرد.

_الهی مادر فدات شه,طوریت که نشد؟

شرمنده ی بغض صدایش بودم اما ابر غم چنان بر سرم سایه افکنده بود که مغزم از کار افتاده بود.

درمانده و نالان در آغوش گرم و پر محبت مادرم فرو رفتم و خریدار جرعه ای از آرامش ذاتی اش شدم.

آوای زنگ در سکوت تلخ خانه را ربود.

※※※※※※

با برخورد چند تقه ای به در، تسبیحم را دست به دست کردم .

کف دست خیسم را روی زمین کشیدم و ذرات بی رنگی که بخاطر استرس به وجود آمده بودند را پاک کردم.

 صدای آرامش دهنده مادر در اتاق پیچید.

_بفرمائید.

با قلبی که با هر زنگ در منتظر صدای آرام جانش بود، با دقت به صدای کسانی که حال و احوال می کردند گوش سپردم.

از پیچیدن طنینی که چون مسکن درد هایم را تسکین می بخشید، نفسی آسوده از حنجره ام خارج شد.

دستی به آرامی چند ضربه بر شانه ام زد.

کمی به مهره های گردنم چرخشی دادم

و سرم را به سمت سقف خیالی ام به بالا  دوختم.

_سلام مرد خدا، خوبی باباجان؟

صدای آرام و خش دارم به زور همراهی ام کرد.

_سلام، تا خوبی رو چی تعبیر کنین.

گوش هایم تیز تر از قبل شده بودند، نشستنش را متوجه شدم.

_همین که زنده برگشتی خدا رو هزار مرتبه شکر‌.

سرم بی اختیار به سمت راست چرخید و ریه هایم حریصانه عطر تن همسرم را بلعیدند.

_سلام.

جوابش را به آرامی خودش، دادم. نمیدانم نرگس نزدیک تر شد یا شامه ی من قوی تر!

_بهتری؟

بعد گذشت دو هفته لبخند بی جانی، لبانم را از هم گشود.

_تو خوب باشی منم خوبم.

لحظه ای سکوت شد، حتی پچ پچ های مادرم و مادر زنم هم قطع شده بود.

_سر دردات چی؟

دستی روی ته ریشی که کمی بلند تر شده بود کشیدم و سرم را بی هدف به زیر انداختم.

_انگاری خمپاره ها به اینجا سرایت کرده.

و با اشاره ی دست، دو طرف شقیقه هایم را به نشان گرفتم.

_بفرمائید بشینید، راحت باشید تو رو خدا.

تارهای صوتی پرستار این روز هایم هنوز هم گرفته بود، هنوز هم غم را هویدا می کرد.

_برات آرامبخش بیارم.

توجه هایش تارو پودم را نوازش می کرد

“خواستم بگویم تا تو هستی، نیازی به قرص نیست، همین که کنار خود حست کنم، آرامش می گیرم، اما حیف که حضور سه نفر دیگر اجازه نمی دهد زبانم بچرخد تا بگویم از تمام عشق و علاقه ام”

_نیازی نیست،الان بهترم.

و زیرلب آهسته تر اضافه کردم

_همین که هستی،آرومم.

زمزمه زیر لبم را شنید که یکباره سکوت کرد.

لپ های گلگون شده اش درذهنم به تصویر کشیده شد.

تعارف های مادر به گوشم می خورد.

گویا کمر دردناکش را برای پذیرایی خم کرده بود.

_بدید من مادرجون،وقتی من هستم شماچرا

لبخندی شیرین از مهربانی اش کنج لبانم نشست.

_چایی میخوری؟

باحسرت فقط سرم را تکانی دادم.

دست ظریفش  دستانم را که روی تخت بود،گرفت.

 فشاری به انگشت هایم وارد کرد

و استکانی به دستم داد.

_ممنون

استکان کمر باریک را میان انگشتانم گرفتم.

داغ بود اما داغی اش لذتی هرچند کم ، به دستانم تزریق کرد.

پچ پچ هایشان را دوباره از سر گرفتند‌.

زمزمه های  زیر لب صلوات حاج یوسف را می شنیدم و سکوت اختیار کردم.

گلویم را جرعه به جرعه با تلخی اش تر  می کردم.

_اصلا به فکر پسر منم هستین؟

ناراحتی صدای مادر دلم را زیر و رو کرد و گوش هایم را تیز.

_این چه حرفیه مهرانه خانوم، محمد جان برای ما خیلی عزیزه، شما هم مادرید، بهتر از هر کسی می تونید من رو درک کنید.

از چه حرف می زدند که مادرم شاکی شده بود؟

_لا اقل الان نه، بذارید یکم حالش بهتر بشه.

صدا ضعیف بود، اما باز هم کم و بیش شنیده می شد؛ دلم به تب و تاب افتاد و کورمال، آهسته استکان را روی زمین گذاشتم.

_توی این دو هفته بچم آب شد، نمی تونم بیشتر از این زجر کشیدنش رو ببینم.

زنگ خطری در مغزم به صدا در آمد، چرایش را نمی دانم!

از چه حرف می زدند؟ دو هفته زجر کشیدن؟ نکند اتفاقی برای نرگس افتاده باشد، نکند حالش خوب نیست و مقابل من حفظ ظاهر می کند؟

نگران تکیه ام را از دیوار گرفتم و در جایم تکانی خوردم، دستم به لیوان کنارم برخورد کرد و چای شلوارم را خیس.

_نرگس.

جوابم را داد، اما با صدایی که از بغض بود و یا گریه و یا چه نمی دانم! اما لرزش مشهودی داشت.

_جانم.

و چه دل می برد این جانم گفتن ها از منی که دل و دینم را به او باخته بودم.

لب تر کردم تا حرفم را بگویم که با صدای مادر نرگس مهر سکوت بر لبانم خورد.

_اومدم اینجا تا موضوعی رو باهات مطرح کنم محمد جان.

نرگس آرام اما شاکی گفت:

_مامان… الان نه، خواهش می کنم.

کاش می دانستم گرفتگی صدایش از چیست!

سکوت کردم تا ادامه دهد.

_خودت می دونی که خیلی برام عزیزی، در آقا بودنت هم شکی نیست، ما شا الله به مردونگی هم زبون زد خاص و عامی، اما…

لحظه ای مکث کردم، نمی دانم، شاید می خواست حرف هایش را سبک و سنگین کند.

_نمی تونم اجازه بدم دخترم با هر بار دیدنت، تا عمر داره عذاب بکشه.

ابروهایم به بالا پرید. چینی به پیشانی ام افتاد.

باز با حرف هایش تیر آخر را پرتاب کرد.

_بهتره همینجا تمومش کنید. طلاق بگیرید.

نفسم تنگ شد،دستانم مشت شد و بغض نشسته در گلویم سنگین تر

حرف هایشان در ذهنم چرخید و چرخید تابه جمله آخر رسیدم

_جدایی

اشک های نشسته پشت پلکم را با کشیدن چند نفس عمیق زدودم.

منتظر صدای اعتراض آمیزِ نرگس بودم،اما تنها چیزی که به گوش می رسید ،صدای آرام گریه اش در فضای خفقان آورِ اتاق بود.

سرم را به کنارم جایی که نشسته بود،چرخاندم.

چیزی شبیه هسته ی آلو، در گلویم جا خوش کرد. لب تر کردم تا چیزی بگویم اما دوباره لب هایم به هم دوخته شدند و پاسخ انتظارم فقط سکوتی شد که سیلی ای بر تمام رویاهایم بود و هق هق های آرامی که قلبم را تکه تکه کردند.

 **

باتکرار دوباره ی زنگ بالاجبار از آغوشش بیرون کشیده شدم.اشک هایم را پاک کرد و ب*و*سه ای روی پیشانی ام گذاشت .

_مادر همینجا بشین تا برگردم،آشپزخونه پراز خرده شیشه اس.

جوابی برای دل نگرانی هایش نداشتم،

جز افسوس و شرمندگی.

سری برایش تکان دادم ،با بسم الله ای ازروی زمین بلند شد.

دستانم را روی صورتم کشیدم و با یاد فردا، جدایی از دلبر جانانم؛ زهرخندی گوشه ی لبم  جاخوش کرد.

برای خوشبخت شدن از دوست داشتن خودم می گذرم.

_نگذر

زمزمه ی زیر لبم با صدایش قطع شد.

متعجب به گردنم چرخشی دادم و نگاه گنگم را به سمت صدا برگرداندم.

عطر یاسش بینی ام را به بازی گرفته بود.

چشمان درشت شده ام در کاسه چرخاندم و حضورش و ازهمه مهم تر حرف ادا شده اش شگفت زده ام کرد؛ اما طولی نکشید، ماندگار نبود.

حقیقت چون زهر در رگ هایم جریان پیدا کرد و احساساتم را اسیر تلخی کرد.

آرام لب می‌زند:

_محمد.

تُن صدایش فرق کرده است. همچون کسی که ساعت ها اشک ریخته باشد و ناله سر داده باشد.

می‌خواهم بگویم جانم و باز هم گل لبخند، لبانش را زینت بخشد. درست مثل گذشته ها. اما افسوس که دلِ چرکینم مجالم نمی‌دهد.

_چرا اومدی؟

نزدیک می‌شود، این را از صدای آهسته‌ی قدم هایش می‌فهمم و بوی تنش که بهتر راه تنفسی ام را نوازش می‌کند.

هق می‌زند و مقابل پایم می‌نشیند. دست هایش روی پاهایم قرار می‌گیرند.

_من رو ببخش محمد. در حقت بد کردم. به خدا دوستت دارم. نمی‌تونم… تحمل جدایی از تو کار من نیست.

چیزی قلبم را چنگ می‌زند، گویا قصد متلاشی کردن تکه گوشتی را دارد که کارش تنها پمپاژ خون آغشته به زهر است.

حرف مادرش در گوش هایم می‌پیچد و انتظارم برای مخالفت کردنش به یادم می‌آید.

مخالفتی که نکرد و سکوتش که مهر تأیید محسوب شده بود برایم.

می‌خواهم جوابی بدهم، می‌خواهم ببخشمش. آرام جانم است، اماّ چگونه فراموش کنم که تنهایم گذاشت؟ چگونه فراموش کنم که به راحتی سکوت کرد و مرا میان گودال مرگی تنها رهایم کرد؟

دست لرزانم پیش می‌رود، گویا جان از تنم می‌رود. دستش را که لمس می‌کنم نفس در سینه ام حبس می‌شود و غم تمامی وجودم را در بر می‌گیرد.

_برو نرگس، زندگیت رو بساز.

مکث می‌کنم از دردی که در قلبم می‌پیچد و اخم هایم را در هم قلاب می‌کند.

_این زندگی حق ما نبود…

دست هایش را پس می‌زنم و پلک هایم را بر هم می‌فشارم. درد دارد گفتنش. اما نمی‌خواهم گدایی محبت کنم، نمی‌خواهم با خود خواهی‌، عزیزم را اسر در بند خود کنم.

رو می‌گیرم و به سختی لب می‌زنم.

_برو… خواهش می‌کنم.

پایان

 

برای دریافت سرگذشت واقعی مری ناز کلیک کنید

دسته بندی بلاگ
اشتراک گذاری
نوشته های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

ورود به سایت