آدم ها، اول جوان ها را با وجود اینکه هم دیگر را دوست ندارند، بهعقد هم درمی آورند و بعد از اینکه آنها نمی توانند یکدیگر را تحمل کنند، تعجب می کنند… آخر چطور میتوان با کسی زندگی کرد بدون این که عاشق اش بود؟
- رمان ساواش فاطمه باهوش
رمان ساواش فاطمه باهوش
رمان ساواش
وقتی ببازی دست می اندازی سراغ اطراف، هرکی تونستی با خودت غرقش میکنی؛
همه چیز برای من بازی بود، بازی بود که به اصرار دوستم به مهونی رفتم که سرنوشت آینده ام تغییر داد.
اونجا با اتفافی که افتاد مجبور شدم بخاطر آبروی پدرم یه زندگی اجباری رو شروع کنم.
همه چی برام یه شیطنت بود که بدبلایی سرم آورد….
ژانر این داستان ازدواج ازدواج است.
پایان خوش
قسمتی از داستان:
_آقای داماد اومدن!
صدای دست و خوشحالی آرایشگر و دستیارانش نگاهم رو از زمین جداکرد و به مرد روبرویم زل زدم..نگاه سردش لرزه ای در بدنم انداخت.نگاه سرسری به صورت آرایش شده و موهای جمع شده ام انداخت و خیلی سریع نگاه ازم گرفت و به زمین خیره شد. با بلایی که من سرش آورده بودم، همین که توی دهنم نزد و منرو جلوی آرایشگر و سارا سکه یه پول نکرد، جای شکر داشت!
سارا با لبخندی گشادی که تمام صورتش پوشانده بود جلو رفت و دسته گلی که پُر بود از گلای لیلیوم و رز قرمز بود رو از او گرفت و به دستم داد. لبخند تلخی بهش زدم. با اخم گفت:
_عروس بدعنق!
وا رفتم. باورم نمی شد که عروس شدم و امشبم شب عروسی ام بود! بعد بیست و پنج سال، آن هم به این صورت! دوباره غم در وجودم سرازیر شد.لبخندم پاک شد و آه دلم بلند شد.بعد از آن اتفاق لعنتی کارم شده بود افسوس خوردن.افسوس برای رفتن به جایی که…
با دستی که روی شانه ام نشست فکر و خیال کنار گذاشتم و با کمک سارا شنل پوشیدم.
تکانی به پاهای بلندش نداد که به جای خواهرم خودش شنل به تنم کند. بعد از تشکر از آرایشگر، سارا زیر بازویم گرفت و کمک کرد که دامن پف دارم رو جمع وجور کنم .
من با سارا ازدواج کرده بودم یا او؟ یه ندایی از درونم من رو به خودم آورد!
«این تازه اولشه. وقتی اون غلط رو می کردی باید به همه جاش فکر میکردی! بکِش ساواش خانوم!»
جلوتر از من و سارا به سمت در خروجی راه افتاد و سوار مزدا سه سفیدش شد. فیلمبردار ول کنمان نبود. مدام تذکر می داد که آرام و آهسته راه برویم تا فیلم آتلیه به نامش خوب از آب دربیاید.
داماد با خیال راحت سوار ماشین گل زده اش شده بود و با نگاهش ما را به سخره گرفته بود.
سارا در جلوی ماشین عروس را برایم باز کرد. یک لحظه حس کردم شاید سارا داماد این مجلس است و من بی خبرم!مردی که روی صندلی اش راحت لم داده بود؛ هیچ کاره این جشن نفرین شده !
برای خوندن داستان ترانه زندگی از همین نویسنده کلیک نمایید.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.