داستان کوتاه سرنوشت پنهان
داستان کوتاه سرنوشت پنهان
به قلم فاطمه باهوش
دلتنگ که می شوی، هوس فریاد به سرت می زند،
اما جز سکوت کاری از دستت بر نمی آید!
بهانه گیر می شوی،
پشیمان می شوی از کرده و نا کرده ات.
دلت می خواهد در گوشه ای دنج،
میان آرامش تنهایی هایت،
جنین وار در خود جمع شوی، همانند طفلی بی گناه!
گاهی هم، دلت نمی خواهد به یاد بیاوری، دیروزی که تمام امروزت را دستخوش بازی هایش کرده است.
بازی که انگیزه ی امروزت را به یغما برده است!
میان مرداب این زندگی، چگونه فردایت را آغاز خواهی کرد؟
بسمه تعالی
با صدای زنگ های پی درپی تلفن،پلک های بسته ام ازهم فاصله گرفت و بادرد،
ازخیال های هرروزه ام گذشتم.
نمیخواستم جواب بدهم ،نمیتوانستم بازهم یک مشت دروغ که خود هم باورندارم،بارِ کسی کنم.
باانزجار و تمسخر ،پوزخندی کُنج لب بگنجانم و از خوشبختی به اصطلاح شیرینمان حرفی به میان آورم
جواب پرسش های که خود هنوزهم نمیدانم چیست و چگونه باید پاسخ بدهم؟
خسته از این جدال هر روزه ،چشمان سرگردانم سقفِ سفید رنگ اتاق راشکار کرد و رفته رفته خیره ی شاخه های طلایی لوستر شد .
سعی میکردم با فشردن مردمک های زغالی ام از فکرهای مکرر هر دقیقه ام بیرون کشیده شوم ولی با چرخش کمر و دیدن عکس هایِ روی پاتختی ام فقط آه حسرت مانندی ازسینه ام خارج شد.
چتری های مزاحم را با پوف کِش داری به بالای سر هدایت کردم.
نگاهِ درمانده ام را از خیره شدن به گوشه و کنار اتاق گرفتم.
پاهای آویز شده از تخت را درون خود جمع و با دستانم حصاری به دور زانوهایم ایجاد کردم و با درد، خود را بغل گرفتم.
**
_نارین،نارین پاشو دختر.
تکان هایی که شانه ام را می لرزاند، از عمق چاهی که فقط دست و پا زدنش را بلد بودم ، بیرون ام کشید.
پلک هایم بالا رفت و با حالتی مسخ به چشم هایش زل زدم.
_دختر لِنگِ ظهر، مگه دیشب کی خوابیدی که هنوز گیجی!؟
کش و قوسی به بدن کوفته ام دادم و دستی روی چشمانم کشیدم و نگاه خواب آلودم، در پی تلفن همراهم بر روی پاتختی، سر خورد.
_با تو ام نارین!
آب دهانم را که قورت می دادم، گلویم جزئی درد می گرفت.
دستی که بازوی لُختم را نوازش می کرد پس زدم.
_هیچی نشده ؛ یاد یه چیزی افتادم.
سرش را به معنای تفهیم تکانی داد و کمرِ دولا شده اش راصاف کرد.
_پس پاشو بیا بیرون،صبحانه که نخوردی، لااقل ناهار رو با هم بخوریم!
سکوت چند ثانیه ای حاکم بر اتاق را بازهم او بود که شکست.
_ قراره واست مهمون بیاد.
دست هایم را پشت سرم قلاب و کمی سرم را به سویش متمایل کردم و باشه ای زیر لب زمزمه کردم.
درگیری های ذهنی ام به قدری افسار زندگیِ نابسامانم را در دست گرفته بود که کنجکاوی از وجودِ مهمان ناخوانده، به ذهنم خطور نکرد.
با بسته شدنِ در ،دستِ استخوانی ام را تکیه گاه اندام شکستنی ام کردم تا بتوانم قدمی بردارم.
دست و صورتم را دو باری شستم تا آثار خواب آلودگی را از چهره ام پاک کنم.
با دیدن چشمانِ بی روحم در آینه دستشویی و دستانی که لرزش شان را به رخ می کشیدند،نیشخندی زدم.
دختر افسرده درون آینه، هیچ شباهتی به نارینِ شادِ گذشته نداشت.
نا خود آگاه به گذشته هایم سفر کردم…
“_الهی مادر فدای چشمون سیاهت بشه که همیشه باعث سربلندی ما میشی.
با ذوقی دلپذیر، لبخندی سر خوش که از تعریف مادر بر روی صورتم نشسته بود را ربودم و با درآغوش گرفتنش دَمی عمیق کشیدم.
نگاهم از چشمان میشی رنگش که با اشک مزین شده بود، گرفته شد و بوسه ای بردستانِ چروکیده اش گذاشتم.
با شال افتاده برروی شانه هایم اشک هایش را پاک کردم .
نگاهی به صورت مهربان پدر که بر روی کاناپهِ راحتی یاسی رنگ در کنار مادر لَم داده ونظاره گر ما بود، انداختم.
_خدانکنه مامان، درس هایی که ازتون یاد گرفتم رو دارم پس میدم.
پدر کمی خودش را به سمت جلو متمایل کرد تابتواند دست هایم را که روی میز مقابلشان نشسته بودم، رابگیرد.
_عزیز دردونه بابا همیشه باعث افتخارمون بودی.
این بار با ردیف شدن دندان های سفید رنگم و چال شدن گونه های سرخم بود که خوشحالی را فریاد میزدم.
_دخترم باید درمورد مسائل مهمی حرف بزنیم.
سقلمه ای که مادر در پهلویش نشاند، از چشمانِ تیز بینم دورنماند.
پدر با کمی مکث دستانش را جدا کرد، چرخش نسبی به مهره های گردنش داد و درصورتِ نگران همسرش خیره شد.
پچ پچ هایشان که چند دقیقه ای به طول انجامید، دلم شروع به نواختن سازی بد یمن کرد.
با استرس ناخن هایم را با دندان کندم و پاهایم را تند تند تکان دادم و
دستان عرق کرده ام را بر روی ران هایم کشیدم.
همه فکر و خیالم به دنبال حرفِ نا تمام پدر بود.”
دردی که در معده ام پیچید، نفسم را گرفت و از گذشته به حال پرتابم کرد.
لعنتی ای، نثارِ درد های تمام نشدنی ام کردم و دست راستم را نوازش وار، بر روی معده ام کشیدم و با دستِ دیگر، شیر آب را بستم.
دستم را درآینه برروی چشمان سرخ شده ام کشیدم و تنها آرزوی در دل مانده ام را زمزمه کردم.
“خدایا می شود دستم را بگیری و در یکی از روز های خوش گذشته، پرتابم کنی؟”
نه از اتفاق شوم آن روز باخبر می شدم و نه حال این روزهایم را داشتم.
با صدای زنگِ پی در پی تلفن همراهم، از دستشویی خارج شدم.
بی توجه به مخاطبی که به تازگی نسبیت اش را با خود درک میکردم، دستی به شومیزِ سیاه به رنگ سرنوشتم کشیدم و راه خروج را پیش گرفتم.
بویِ سبزی سرخ شده که درفضای کوچک هال پیچیده بود، را به ریه هایم کشیدم.
برعکس گذشته، از بوی سبزی لذت نبردم، به مزاقم خوش نیامد، خاطراتم برایم تداعی شد؛ به خود که نمی توانستم دروغ بگویم، قلبم همانند شیشه ی خرد شده ای بود که تکه هایش را در میان تلاطم موج های خروشان دریا گم کرده بود!
آهی کشیدم و نگاهی سطحی به اندک وسایلِ قدیمی ای که با ترتیب خاصی چیده شده و تمیزی خانه را به نمایش می گذاشت، انداختم.
هرچه چشم چرخاندم ،خبری از سرمه نبود.
با صدای قاشق و چنگالی که به راه بود، چند قدمِ مانده تا آشپزخانه ی نقلی را طی کردم.
نگاهم به تمامی وسایل چیده شده روی میز بود، به دستانش که با وسواس، وسایل را جابه جا می کرد و دوباره سر جای اولش میگذاشت .
باحسِ حضورم در پشت سرش، با لبخند حک شده اش به سمتم برگشت.
_چه عجب مادمازل تشریف آوردن!
اگر همان نارین گذشته بودم کلی با آن شلوارک کوتاه صورتی رنگ و پیشبند بلدنش که با گل هایی به همان رنگ مزیین شده بود، اذیتش میکردم.
با موهایی که دوگوشی بسته بود، مقابلم چرخی زد.
_میدونستم خیلی راحت درگیر ظواهرم میشی، ولی دیگه نه انقدر زود که محوم شدی!
شیطنتِ صدایش مرا یاد خود انداخت، قهقه ای زد و با دستانش، حصاری دور کمر باریکش ایجاد کرد.
_ناراحت نباش با این شومیز و شلواری که به تنت زارمیزنه وموهای آشفته ات چیزی ازم کم نداری.
هرچه زور زدم اما به اجبار هم، لبخند لب هایم را از هم جدا نکرد.
خنده برایم حرام شده بود، چگونه می توانستم بخندم؟
_ باز که توهپروت غرق شدی دختر!
دستی که بر روی شانه ام نشست و وادار به نشستنم می کرد را با حرکتی از خود جدا کردم.
به الاجبار نگاه از گل های رنگین قالیچه تمیز آشپزخانه گرفتم و روی صندلی نشستم.
_نپرسیدی که کی قراره بیاد!
زغالی هایم، درپی تلاش های مکرر سرمه برای کشیدن خورشت ازقابلمه کشیده شد، سلیقه به خرج می داد تا برنج را با چند رنگ تزیین کند.
_مگه مهمه؟
سرش را کمی به سمتم کج کرد ،از کنار گاز رو میزی جدا شد، میز را دور زد و با گذاشتن شان بر روی میز، رو به رویم نشست.
_معلومه که مهمه.
دردلم زمزمه کردم”مهم” غم وزیده شده در دلم آثارش را بر چهره ام برجای گذاشت.
دیگر زنده بودنم هم مهم نیست چه سد به کسی که نمیدانم کیست!
چتری هایش را به عقب هدایت کرد وبشقابم را پر.
_ولی بهت نمیگم.
باشیطنت ابروهایش را بالا انداخت و چشمکی نثارم کرد.
در سکوت نگاهش کردم و باز هم بی جواب گذاشتمش.
_فقط بدون فرد خیلی مهمیه.
پوزخندی که میرفت تا لبانم را از هم جدا کند را زدودم و با تکان دادن سر، باشه ای برایش زمزمه کردم.
صدای زنگ آیفن آرامش خانه را بر هم زد.
اشک های غلطیده بر گونه ام را پاک کردم و صدای تلوزیون را کم.
نمی خواستم سرمه را مانند خودم زجر دهم.
با تکرار زنگ آیفن خودم را کمی روی مبل راحتی بالا کشیدم.
هرچه سر چرخاندم و منتظر باز شدن در ماندم، خبری نشد.
بالشتکی که به بغل گرفته بودم، همانجا جلوی تلوزیون رها کردم.
با یادآوری مهمانی که سرمه برایم گفته بود، بدون پرسشی دکمه باز شدن در را فشردم.
شالی از روی جالباسی کنارِ در برداشتم و بر روی خرمن های طلایی ام انداختم.
_سرمه، بیا مهمونت اومده.
جوابی نشنیدم، کلافه درچوبی خانه را باز کردم، از شخصی که در رأس دیدگانم قرار داشت شکه شدم.
روی آخرین پله ایستاده بود و با چشمانی که غم را فریاد می زدند نگاهم می کرد، به دیوار سفید رنگ راهرو تکیه داده بود.
فاصله ی مان کم نبود، زیاد هم نبود.
اما قرارنبود باچیزی پرشود، قرار نبود دلم برایش بلرزد، نباید لحظه ای فکر بخشیدنش در ذهنم جولان دهد.
نفس حبس شده ام را به بیرون دادم و دستان لرزانم را، همانند بخت برگشته ای که این روزها عجیب با غم عجین شده بود را، در هم گره زدم.
_برای چی اومدی؟ دروغی مونده که نگفته باشی؟
فاصله ی اندک پرشده بود و حالا هم نفس روزهای برباد رفته ام رو به رویم بود.
_دخترم…
صدایی که به زور ازحنجره ام خارج شده بود را برسر مادرم هوار کردم.
_به من نگو دخترم!
عقب گرد کردم تا به اتاقم پناه ببرم، صدایم بلند و بلندتر می شد:
_من دختر تو نیستم، من نارین تو نیستم، اسم من بارانِ، باران!
تکانی خورد و به سویم آمد.
_به علی قسم نمی خواستم با گفتنش ناراحتت کنم!
با بغض نشسته در صدایم، نگاهم را در سیاهی آغشته به سرخی اش دوختم و لب زدم:
_ولی روزی هزار بار من رو شکستین!
مقابلم قرار گرفته بود، مروارید هایش بی درنگ جاری بودند
دستی که می رفت بر روی چشمانِ مادرم بشیند را عقب کشیدم.
با گام های بلند خود را به اتاقم رساندم، دو عکسی که روی پاتختی چیده بودم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و در مقابلش ایستادم.
_نگاه کن.
زوج جوان و شادی که لبخند صورتشان و فررندانی که درون شکم مادر، خود را به رخ و خوشبختی شان را فریاد می کشید را نشانش دادم.
_اگه تو مادر منی، پس این زن کیه؟
کسی که تو شکمش منو حمل می کرد کیه؟
بر روی زمین زانو زدم و قاب دیگر را به سویش گرفتم.
زوج دیگری که فرزند به بغل و شاد به لنز دوربین نگاه می کردنند، تنها دختر بچه ی درون عکس نگاهش به صورت مهربان مادر خیره شده بود.
_من باید کدوم رو باور کنم؟
فریادم گوشه گوشه ی هال را تحت الشعاع قرار داده بود.
_چرا ساکت شدی؟ مگه نیومده بودی که حرف بزنی؟ مگه نگفتی دلیل پنهان کاری هات خوشحالی من بوده؟
به خودم اشاره ای کردم و نفسی کشیدم، چشمان خونی ام را دوباره به مادر لرزان رو به رویم انداختم که دستش سینه اش را چنگ زده بود.
_الان به نظرت من خوشحالم؟
لب هایم را با دست کشیدم که طرح لبخندی بر روی صورتم نقش بست.
_آره تو راست میگی! بیا اینم لبخند، من الان خیلی خیلی شادم؛ چرا نباشم وقتی دوتا مامان و دوتا بابا و یک داداش دارم چرا باید ناراحت باشم؟
با دستانم ضربه ای به صورتم زدم و هیستریک خندیدم.
_برای چی ناراحت باشم وقتی خانواده ی به این بزرگی دارم؟
چشمانم زن بی جان مقابلم را که همانند گنجشکی بی پناه در دستان گربه ای سنگ دل جان میدهد را هدف قرار داده بود؛ ولی همچنان ادامه دادم و اشک هایم را با شال حریرم پاک کردم.
_دیدی چقدر شادی های زندگیم زیاده؟
چرا ناراحتی؟ چرا دستت رو قلبته؟تو هم باید خوشحال باشی…
حرفم را قطع کرد و با صدایی که با سختی از سینه اش خارج می شد لب زد:
_مگه چی واست کم گذاشتم؟
اشک های باریده شده اش را باگوشه چادرش پاک کرد.
_به خدای بالاسر که شاهد همه ماجراست، من تو رو رو تخم چشمام بزرگ کردم، به همون خدا قسم من مجبور شدم که سرپرستی تو رو به عهده بگیرم.
زخم های دلم آنقدر عمیق بود که نتوانم حرف هایش را باور کنم.
پاهایم را بغل گرفتم و خیره ی زن دوست داشتنی چند ماه پیشم شدم.
با شنیدن جمله آخرش؛ آشفته به سویش رفتم و مقابلش روی دو زانو نشستم.
_شما سرپرستی منو به عهده گرفتین؟
پوزخند کش داری زدم.
_مثل اینکه یه چیز هایی رو فراموش کردین! پس کی بود توی اون شب شوم زمستونی من رو دزدید؟ اون شبی که سه ماه بیشتر نداشتم؛ اون شبی که به خاطر برادر دوقلوم که توی تب می سوخت، مادرم من رو امانت دستت سپرد! به امانتش خیانت نکردی؟
سر تکان دادن ها و دستان مشت شده اش را می دیدم اما لجوجانه ادامه دادم:
_ یادت اومد که سرپرستی منو هیچ کسی برات پیشکش نکرد؟
سری به طرفین تکان دادم و شیشه شیر یادگاری قدیمی ام را با نیم خیزی از روی میز برداشم.
_اینو ببین، شاید یادت بیاد!
شیشه را مقابلش تکان دادم
بازهم جوابی از زن گریان و لرزان پیش رویم دریافت نکردم.
فقط کمرش بیشتر خم می شد و سرش رابادستانش می گرفت.
خودم راکمی عقب کشیدم،کنار مادر روی زمین سرد و سفت نشستم
به دیوار کهنه و قدیمی خانه تکیه دادم.
دلتنگ روزهای شاد گذشته ای نه چندان دور بودم.
روزهایی که بی هیچ دغدغه ای درکنار مهربان ترین مادر و پدر روز را شب می کردم.
دوستانی داشتم که همه حسرت زندگی شادم را میخورند.
ولی حالا….
آن دوستان کجایند که ببینند پدر و مادر مهربانم ،چگونه تکه گوشت تپنده درسینه ام رابه هزاران تکه مبدل ساخته اند.
به کسانی که من را دزدیده اند لقب پدر و مادر داده بودم.
چندباری سرم را تکان دادم که فکر گذشته
رهایم کند” ولی…”
*
روزهای شاد دانشجویی ام به سرعت می گذشت.
خوشحالی ازقبولی در بهترین رشته و دانشگاه دولتی به قدری بود که اشک شوق از چشمان خانواده ام جاری کند.
روزهایم یکی پس ازدیگری می گذشت.
همکلاسی چشم زغالی ام که شباهتی عجیب به خودم داشت، این روزها درزندگی ام پررنگ شده بود.
هرجایی که قدم میگذاشتم،پشت سرم سبز می شد.
می آمد و سر صحبت را باز می کرد.
اوایل فقط احوال پرسی بود و بعداز گذشتن یک سال جرئت یافت تا بیشتر درمورد خانواده ام پرس و جو کند.
پرسید و پرسید تابه چیزی که در دلش بود ،رسید.
《خواهر گمشده اش》
خواهر سه ماهه ای که همسایه ی دیوار به دیوارشان او را ربوده بود.
همسایه ای که امانت را به غارت برده بود.
خانواده ای که بعد از آن شب منحوس دیگر بدون باران، خانواده نشد.
بردیا از روزهای ابتدایی کودکی اش برایم گفت و گفت .
ازروزهایی که مادرم گریان لباس هایِ نوزادی ام را درآغوش می گرفت و می گریست.
از روزهای کودکی اش که درفراق قل تنی اش بود ،گفت.
سخت بود واژه ی برادر، برای منی که درباورم نمیگجید ،این چنین دروغی!
درک کردنش برایم ۶ماهی به طول انجامید.
وقتی با مادرِ بردیا روبه رو شدم،از تشابه بی حدش به خودم چشمانم گرد شد.
با حس دستی که دستم را نوازش می کرد؛
از گذشته ام جدا شدم.
باغضب دستم راکشیدم.
_باشه دستتو بکش ،ولی فقط به حرف هام گوش کن.
از جدال با قلب و مغزم خسته و درمانده بودم،به نشانه موافقت با سکوت به حرف هایش گوش سپردم.
_یه دختر تخس و سرخوش و نترس بودم.به همه زندگی میخندیدم.هیچ کس و هیچ چیزی غیر خودم نمیدیدم.زمین از صدای پام می لرزید.
همانطور که درگذشته غرق شده بود با انگشتانش بازی می کرد.
_دیگه بیست و سه سالم شده بود،درسم تموم شده بود و مشغول به کار بودم.پدرم اصرار به ازدواجم داشت.
برو بیایی بود.
یکی می رفت یکی میومد.
خلاصه بهت بگم که با یکی از کارمندایی که خاطرخواهم بود،ازدواج کردم.
خداروشکر زندگی خوبی داشتیم.
یک خونه نقلی با کلی عشق.
وضع مالی مون بد نبود.
تااینکه ایرج دست به کار بزرگی زد.
می گفت بیا واسه خودمون کارکنیم تابرای مردم.
منم ازخدا خواسته قبول کردم.
مکثی کرد و نفسش را حسرت آمیز بیرون داد.
_ایرج با پس انداز هامون شرکت کوچیکی درزمینه صادرات و واردات دارو احداث کرد.
کار و بارش حسابی گرفته بود
که خدا بچه ای بهمون داد.
دیگه توی اوج خوشبختی بودیم
زندگی بر وفق مرادمون بود.
هرلحظه ازشنیدن داستان از زبان مادر ،ابروهایم بیشتر به بالا میپرید.
زبانم بند امده بود و نمی دانستم آن دختر بچه کجاست!
_اما عمر خوشبختی مون کوتاه بود
نازگل سه ماه ام رو کشتند.
زمزمه کرد؛کشتن…کشتن…
مادر دستی که برروی قلبش بود را مشت کرد.
رنگ صورتش به سفیدی می زد.
نگران به سویش پرواز کردم.
ازبیماری ها و مشکلات قبلی او آگاه بودم.
دستان یخ زده اش را در دستانِ عرق کرده ام فشردم.
_مامان..چت شد؟
جوابی نشنیدم جز صدای نفس های خش دارش.
_مامان غلط کردم،مامانی.
با دستان لرزان برصورت اش سیلی های ارومی مینواختم
_سرمه،سرمه
دادهای پی درپی ای که میزدم برای اندکی کمک،برای مادر عزیزکرده ام.
سرمه باعجله از اتاق خارج شد و نگاهش به چشمان گریانم که کنج خانه بودم،افتاد. مادرم درآغوشم ازحال رفته بود.
_خدا مرگم بده چی شده؟
بی رمق دستور لیوان آبی دادم.
هرلحظه ترس ازدست دادنش بیشتر در رج به رج تار و پودم رسوخ می کرد.
خودم را نفرین می کردم که باعث حال و روز این چنینی مادر شده بودم.
مادر رابه دستان سرمه سپردم و روی زانوهایم به دنبال کیف اش که کنارِ جالباسی افتاده بود؛رفتم.
کیف کوچیکش رابه دست گرفتم.
درمیان اندک قرص داخل کیف ،قرص زیر زبانی اش را برداشتم.
قرص را زیر زبانش گذاشتم و با لیوان آبی که سرمه زحمتش را کشیده بود،
چند قطره ای برروی صورتش پاشیدم.
تا به هوش آمدنش، مدام قربان ،صدقه اش می رفتم.
به کمک سرمه مامان را به اتاق رساندیم.درحالی که ازحجم لباس هایش کم می کردم، کمکش کردم تا کمی کمر خمیده اش را صاف کند.
بازهم سرمه تنهایمان گذاشت.
میدانست که تنهایی دوای دردمونه.
کف دستش بوسه ای کاشتم.
گذشته بااو چه کرده که تااین حد مریض و رنجور شده است؟
حق با کیست؟
حق با این زن است یا مادر دردکشیده ای که چندماه پیش ملاقاتش کرده بودم…
زنی شکسته ولی خوش سیما،موهای مشکی اش که درد دزدیدن دردانه اش بیشترش رابه سفیدی کشانده بود.همانند خودم قد بلند بود,ولی زخم دلش کمرش را خمیده کرده بود.
روزی تکرار نشدنی که با درآغوش گرفتن مادرم آرامشی عجیب در رگ هایم جاری شد.عجیب این آغوش برایم آشنا بود. و معنای زندگی می داد.
با حس لرزشی درزیر دستم، نگاهم را از ساعت دیواری چوبی رنگ گرفتم.غبطه ای به ریتم یکنواخت اش خوردم که بی هیچ اندوهی، پاندولش، تیک تاک عقربه ها را می شمارد.
به سویش برگشتم که با چشمان نیمه باز شده اش رو به رو شدم.
خداروشکری زیرلب زمزمه کردم و در نگاهش غوطه ور شدم.
_اگه طوریت می شد من چه خاکی توی سرم می ریختم؟
دست مهربانش را برروی موهای گیس شده ام کشید.
_منو ببخش دخترم
باانگشت اشاره ام دستی به معنای سکوت برروی لبانش کشیدم.
_هیس هیچی نگو.حالت بهتر شد حرف می زنیم.
دست خودم نبود، فکر از دست دادنش، نرمم کرد و از خشم درونی ام کاست.
خودش را به سمت تاج تخت کشید.
لیوان آبی که برروی پاتختی قدیمی گذاشته بودم را به دستش دادم.
_بهتری؟
همانطور که جرعه جرعه آب میخورد سرش را تکان داد.
_باید همه چیز رو بهت بگم.
نمیخوام الان که فهمیدی چیزی رو ازت مخفی کنم.
_حرف می زنیم، بذار کمی حالت بهتر شه.
باخم شدن کمرش اخم هایش را درهم کشید.
به مهره های دردناک کمرش چرخی داد تا بتواند دستم را در دست بگیرد و کنارش روی تخت بشینم.
دستش را بر دور کمرم حلقه کرد.
_من الان خوبم.باید بگم تا آروم شم.
درآغوشش آرام گرفتم تا حقایقی که باید را میشنیدم.
_دسته گلمو کشتن.اون طفل معصوم، سه ماه بیشتر نداشت.مسبب اش هم فقط و فقط کیانمهر بود.
این اسم به گوشم آشنا بود.
از سر شب یک بند گریه می کرد ,تب داشت . هرکاری کردم تبش پایین نیومد.پاشویش کردم.قطره ی تب بر دادم ولی افاقه نکرد.دم دمای صبح دیگه دلم طاغت نیاورد که راهی بیمارستان شدیم.
دکتر بخش یه جونی بود که اونشب انگاری زیاد سرپا نبود.
وقتی نازگل معاینه کرد گفت که زردی گرفته.
تب بالاشم واسه همونه.
سرمی تجویز کرد.
ولی خدا ازش نگذره که آمپول اشتباهی داخل سرم زد.
همونم شد که ۱ساعت بد دردونه ام روی دستام جون داد .
اینبار هق هق مادرم بود که فضای نیمه تاریک اتاق رادرهم می شکست.
باناباوری از داستان سوگل سه ماه مادرم رابه آغوش کشیدم.
هق هق هایش دل دشمن اش را به درد می آورد چه برسد به منی که عمری بااو سپری کرده بودم.
حالا معنای آن نگاه غم آلود ایرج را وقتی خیره به چهره ام، در دنیایی دیگر غرق می شد را می فهمیدم.
یا آن حلوا هایی که مادرم هر پنج شنبه با بغض و غم خیرات می کرد و من با سرخوشی و لذت می خوردم را، می فهمیدم.
_از هر دکتر و پرستاری دلیل فوت جگر گوشم رو می پرسیدیم همشون می گفتن مریضی زردی ، جون خیلی از بچه های کوچیک رو می گیره.
جرعه ی دیگری از آب خورد و نفسی عمیقی کشید.
_هیچ کدوم نگفتن اون دکتر بی وجدان آمپول اشتباهی تجویز کرد، همه ازش دفاع کردن، ماهم باورمون شده بود، می گفتیم خدا نخواسته نازگلمون بمونه
ولی زمانی که پشت چند نفر از پرستار ها درحال ضجه زدن بودم، تنها یک جمله از زبونشون شنیدم.
دستم را بر روی دهانم گذاشتم، شنیدن این حجم درد و سختی ای که در گذشته کشیده بود، نفسم را در سینه حبس کرده بود.
لیوان را میان انگشتانش چرخاند و نگاهش را به چشمانم دوخت و با بغض لب زد:
_دکتر کیانمهر با آمپول اشتباهی جون اون بچه بی گناه رو گرفت؛ هق هقم توی کل بیمارستان پیچیده بود، وقتی ایرج رو از این ماجرا باخبر کردم انتقام گرفتن از اون دکتر شد آرزوی روز و شبش؛ ماشینش رو آتیش زد اما آروم نشد، روز به روز ریشه انتقامش عمق بیشتری می گرفت، زندگی مون از حالت طبیعی خارج شده بود.
دست لرزانی که چروک هایش، عمق درد و سختی اش را به رخ می کشیدند، اشک هایی که گونه هایش را خیس کرده بودند را زدود، بغض گلو گیری دامن گیرم شد، خودم را بیشتر به سویش کشیدم و پایش را نوازش کردم.
_وضعیت شرکت خراب بود، اون ایرجی که با شوق شرکتشو گسترش داده بود تبدیل به جلادی سنگ قلب شده بود!
بدهی های شرکت از یک طرف
و انتقامش از کیانمهر طرف دیگه؛ ایرج نقشه ی جدیدی کشیده بود، انگاری خانم کیانمهر باردار بود، خونه ی ویلایی وسط شهر رو فروخت تا خونه ی نقلی بالای شهر کنار خونه کیانمهر بگیره.
رفت و آمد ما بیشتر و بیشتر شد تا منو طاهره شدیم خواهر.
لیوان را بر روی میز کوچک گذاشت و نگاهش، در سفیدی دیوار غرق شد، نگرانش بودم، هرچقدر هم دلگیری ام زیاد باشد، طاقت حال نا خوشش را ندارم.
_اگه حالت خوب نیست نگو!
توجه ای به حرفم نکرد، گویا در گذشته هایش سیر می کرد.
_من بودم که تو روزای سخت بارداریش کمکش می کردم.
خانواده طاهره شیراز زندگی می کردن و درنبودشون، من شدم خواهرش.
شرکت ورشکست شده بود، ایرج برای احیای دوباره اش پول نزول کرد، بدهی هاش روز به روز بیشتر می شد و زندگی ما بیشر در لجن فرو می رفت؛ به اصرار من ایرج قبول کرد زمین های لواسون که پدرم به نامم زده بود رو بفروشه تا بتونه کمی از بدهی هاشو بده ولی اون پول درمون دردمون نبود.
از جا برخواستم و برگه ای دستمال کاغذی، از جعبه اش برداشتم و اشک های روان شده اش را پاک کردم.
گویا در این دنیا نبود، صدایش می لرزید.
_از بدهکار ها زمان خریدیم تا بتونیم با کمک پدرم و پدرش کار و بار جدیدی روبه راه کنیم همه چی کم کم حالت طبیعی به خودش می گرفت تا اینکه ایرج تیر آخر رو زد.
صدای گریه اش بلند شد و دل من بیش از پیش خون.
_بچه های طاهره به دنیا اومدند، دوقلوهای مو طلایی ای که خنده هاشون نیشی بر قلب من و ایرج بود!
من از کیانمهر گذشتم چون مادر بودم و طاهره رو درک میکردم ولی خشم ایرج مهار نشدنی بود.
به وضوح تمام بدنش می لرزید، دستم را دور شانه اش حلقه کردم و سرش را به سینه ام چسباندم تا شاید کمی، آرام شود، اما نشد.
_صبر کرد تا زمانی که دوقلوهای همسان کیانمهر به سه ماهگی رسیدند؛ ایرج چون تو کار واردات و صادرات دارو بود، داروهای شیمیایی رو خوب می شناخت،
محلولی برای بردیا درست کرد و دور از چشم مادرش به خوردش داد که باعث تب کردن اون طفل معصوم شد.
اون شب سرد زمستونی ایرج انتقامشو گرفت، می گفت باید بارانش رو مثل نازگلم بکشم، هرچی من ضجه زدم و گفتم نکن اون بچه چه گناهی کرده
ولی حرفش یک کلام بود، <مرگ>.
به روح نازگل که قسمش دادم دست و دلش لرزید، گفت باشه نمی کشمش ولی می سپارتش دست کسی!
قلبم تند تر می زد، مرگ من در ازای مرگ نازگل؟ تک به تک کلماتی که از میان لب های لرزانش خارج می شدند، همانند تیری در مغزم نفوذ می کردند.
_باز هم این سرنوشت رو برات نمی خواستم، نذر پشت نذر، انقدر التماسش کردم تا راضی شد که نگهت داریم،
از قبل وسایلمون رو جمع کرده بودیم و خونه رو هم فروخته بودیم؛ می خواستیم زندگی جدیدی رو با بچه مون شروع کنیم.
سرش را از سینه ام جدا کرد و دستی به چشمان گریانم کشید.
_جای نازگلم رو پر کردی، دوباره حس کردم یک مادرم.
تحمل بغض های درگلو خفه شده را نداشتم، گریه های دلم را به بیرون روانه کردم و درآغوشش خودم را پنهان.
میان بازوانش فشرده شدم و صدای هق هق گریه مان، فضای کوچک اتاق را در بر گرفت.
حالا معنای اجبارش به سرپرستی ام را درک می کردم.
چقدر ناعادلانه قضاوتش کردم.
این زن منجی من بود، اگر نبود معلوم به زنده بودن و یا مردنم نبود.
_هرچی در توانم بود برات دریغ نکردم بهترین زندگی ای که می تونستم فراهم کردم، هیچ وقت نمی خواستم پرده از این راز بردارم، چون می دونستم غیرِ ناراحتی هیچی برات نداره.
ولی وقتی برادرت شد همکلاسیت دیگه قصه پنهانمون آشکار شد؛ خدا خودش خواسته که پیش خانواده ات برگردی، منم راضی ام به رضای اون.
با پشت دست ابر غم را از آسمان چشمانم زدودم و ندای قلبم را به زبان آوردم:
_وقتی فهمیدم تموم زندگیم با دروغ گذشته دنیا رو سرم آوار شد، اما الان دیگه ناراحت نیستم مامان، با تموم غم و ناراحتیم، دیگه ازت دلخور نیستم!
طرح لبخندی بر روی صورت چروکیده اش نشست.
_خداروشکر میکنم که بیشتر از این شرمنده طاهره نشدم.
لبخندی زدم، با تمام غمی که قلبم را می فشرد، حس رهایی داشتم، رهایی از منجلابی که عزیزانم را برایم بد جلوه کرده بود.
_حالا هم پاشو که قراره واست مهمون بیاد.
با تعجب نگاهم به ساعت روی دیوار سر خورد.
_من به غیر از تو کسی رو ندارم که این وقت روز بیاد اینجا!
چشمان دریایی اش جز به جز صورتم را از نظر گذراند، اما من متعجب تر گفتم:
_بابا ایرج هم که تهران نیست!
دست بر روی زانویش گذاشت و با بسم الله ای از روی تخت بلند شد.
_پاشو آبی به سر و صورتت بزن، چشمات کاسه ی خونه.
بی حرف دیگری اتاق را ترک کرد.
همیشه همین بود وقتی دلش نمی خواست حرفی بزند، سریع حرف را عوض می کرد.
باز هم آینه ی دستشویی نگاهم را شکار کرد.
اینبار از غم چشمانم کاسته شده بود.
اندک آرامشی بر جانم تزریق شده بود.
به گفته ی مادرم، کارهایی که می خواست را انجام دادم.
دستی بر روی لباس هایم کشیدم و برای بیرون رفتن پاتند کردم.
وضع آشفته حال ازبین رفته بود
همه چیز در جای خود سامان یافته بود.
ظرف میوه بر روی میز کوچک خودنمایی می کرد.
چیدن این میوه ها هنر کسی جز مادرم نبود.
صداهای پچ پچ واری که به گوش می خورد را دنبال کردم و در درگاه آشپزخانه ایستادم.
_خداروشکر میکنم که اومدین، نارین این دو ماهه وضعیت روحیش خیلی بد بود، خیلی نگرانش بودم.
مامان در حالی که چای را درون فنجان های طلایی رنگ می ریخت به درد و دل های سرمه گوش می کرد.
چایی خوش رنگی را مقابلش روی میز گذاشت.
_خداروشکر که تو بودی دخترم، ممنونم ازت.
نمی خواستم این بحث ادامه دار شود،
با سرفه ای مصلحتی وارد آشپزخانه کوچکی که با میز چهار نفره ای پر شده بود، شدم.
_بدون من چایی می خورین؟
لبخندی شاد صورت سرمه را طرحی زیبا زد.
_شما بشین بانو، خودم واست می ریزم.
با وجود مادرم خانه رنگ و بوی زندگی گرفته بود.
دقایقی نگذشته بود که دوباره زنگ آیفن به صدا در آمد.
سرمه برای باز کردن در داوطلب شد.
رو به روی مادر پشت به درگاه آشپزخانه نشسته بودم و با قندان سفید طلایی روی میز بازی می کردم.
چشمانم به نگاه بغض دار مادر افتاد که به پشت سرم خیره بود.
با تردیدی که از حس وجود چند نفر پشت سرم، در وجودم ریشه دوانده بود، برگشتم.
با تعجب و حیرت ایستادم و به خانواده ای که در قاب عکس پاتختی ام بود، نگاه کردم، گویا قدرت تکلمم را از دست داده بودم، آهسته لب زدم:
_ش… شما، ای…اینجا؟
قبل از شنیدن پاسخی در آغوشی گرمی فرو رفتم.
نگاه سرگردانم را با تعجب به پشت سر مامان طاهره که بردیا و پدر تنی ام بودند، انداختم.
دستان در هوا مانده ام را گرد کمر مادرم پیچیدم.
حجوم چه بود، درد یا دلتنگی، هرچه بود چنگی بر قلبم زد و اشک هایم را باری دیگر روان.
دستان پدرم که دور شانه ی من و مادرم حلقه شد، هق هقم اوج گرفت، لرزش شانه هایش را حس کردم.
از آغوش مادرم خارج شدم و خود را به سینه ی ستبر پدرم فشردم.
همانند کسی که به دنبال ذره ای اکسیژن می گردد، عطر وجودش را حریصانه بلعیدم.
خنده ی بردیا صدای گریه ام را کم کرد.
_یک وقت من رو تحویل نگیرید!
میان گریه خنده ای کردم و سر از سینه ی پدرم خارج و نگاهم را به بردیا دوختم.
_اگه خیلی حسودیت میشه، می تونی تو هم من رو بغل کنی.
با بوسه ای که بر روی سرم نشست لحظه ای چشمانم را بستم و لذت بوسه ی پدرانه را با بند بند وجودم حس کردم.
_من میلی به بغل کردنت ندارم، اما چون خیلی اصرار می کنی بهت این افتخار رو میدم.
خنده ام وسعت یافت، در آغوشش فرو رفتم، زندگی را با تمام وجود حس می کردم.
بعد شش ماه آرامش، زندگی ام را دوباره لمس کرده بود و من خواهان این آرامش دلپذیر.
زیر گوشم آهسته زمزمه کرد.
_بهتره برگردی، با تموم اتفاقات، اونم مادرت محسوب میشه، اجازه نده پیش من و تو سر افکنده بشه.
مبهوت از حرف هایش، سرم را سینه اش جدا کردم و نگاهی گذرا به تیله های مهربان چشمانش انداختم.
_چی بگم که جبران تمام این سال های دوری دخترم باشه و حرمت نشکنه؟
با صدای پدرم، به سویش چرخیدم اما نگاهم چهره ی اشکی زنی که مرا بزرگ کرده بود را نشانه رفت.
طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم، نمی توانستم شرمندگی اش را ببینم.
دست مشت شده ی پدرم را در دست گرفتم و ملتمس، به صورتش خیره شدم.
_بابا… بذار همه چیز آروم باشه، خواهش می کنم.
چشمانش لبریز اشک بودند، اشکی که مرد مقابلم را، شکسته تر از آنچه به نظر می رسید، نشان می داد.
خم شدم و بوسه ای بر دستش زدم.
_من همه تون رو کنار هم می خوام، بعد این همه مدت، آرامش می خوام.
دستم که کشیده شد، در آغوشش فرو رفتم و صدای دو رگه از بغضش، قلب تپنده ام را آرام کرد.
_بخاطر تو حاظرم از تموم زندگیم بگذرم.
برای مطالعه داستان کوتاه پاییز عاشقی از همین نویسنده کلیک کنید.