داستان کوتاه تلخ بود آنچه گذشت

بازدید: 10,466 بازدید

داستان کوتاه تلخ بود آنچه گذشت

 

 

داستان کوتاه تلخ بود آنچه گذشت

به قلم نیلوفر برزگر

سکوت می کنی و من هرگز دلیل عروج تلخت را نفهمیدم.

دستم را روی سیاهی شب رنگ سنگ کشیدم.

زوزه ی باد و هیاهوی خیره کننده اش شاخ و برگ برافراشته ی درختان را به رعب مبدل می کرد.

بوی گلاب حس خوشایند وجودش را برایم تداعی می کرد.

نگاهم روی دو اسمی که با سفیدی کنده کاری شده ی درشتی نوشته شده بود، سو سو می زد.

با غم وصف نشدنی برای آخرین بار نگاهم را میانشان چرخاندم.

و با حسرت عطر نم خاک، مخلوط شده با باد را به مشام کشیدم.

موهایی را که باد آشفته کرد بود، زیر مقنعه ی سیاهم چپاندم.

دستمال کاغذی مچاله شده ای را از جیب مانتوی سرمه ای رنگ مدرسه ام بیرون آوردم و خیسی اشک را از چهره ام گرفتم.

با ضعفی که تنم را محصور کرده بود، از روی خاک بلند شدم.

شلوارم را تکاندم و بدون خداحافظی قبرستان راترک کردم.

نگاه سبزم را به ابر های تنیده در هم دادم و به قدم هایم سرعت بخشیدم.

مأمن امنم یک ساعتی با این جا فاصله داشت.

سازمان بهزیستی که بعد از آن طوفان سهمگین در زندگیم  تنها آغوش مأمن امنم شد.

دماغم را بالا کشیدم و بی توجه به نم نم بارانی که بنای بارش گذاشته بود، تند تر قدم برداشتم.

جوشش اشک چشمانم را به غارت برده بود، آن شب کذایی با آن فاجعه ی عظیم چشمانم را در حصار گرفته بود.

مانند سریال تلخی در پرده ی چشم هایم اکران می شد.

سریالی تلخ از دو عزیز غرق در خون.

پدری که سینه ی همسرش را شکافت، تا صدای ناله هایش که از آینده ی مبهم فرزندش بود را نشنود.

زن و مردی که من را قبول نکردند و با صدای جر و بحث پدرم همان ظهر خانه را ترک کردند.

آن ها هم گویی ترس از قانون را داشتند، فهمیده بودند مادرم نا راضی است رفته بودند.

طفلی را میان جوی خون تنها گذاشتند!

اگر آن ها مادرم را که در حمام زندانی بود نجات می دادند این وقایع رخ نمی دادند.

و من تا شب تنها در خانه محب*و*س بودم.

پدر شب به خانه آمد و وقتی صدای هق هقم را شنید بی توجه از کنارم گذشت.

این تراژدی را مسئول بهزیستی برایم تعریف کرد؛ وقتی بسیار پاپیچ شدم.

و گرنه به جز آن صحنه ی دلخراش چیزی به یاد ندارم.

صدای نعره ی پدرم هنوز هم پرده ی گوشم را به تاراج می برد، وقتی که خون از جلوی چشم هایش کنار رفت.

صدای هق هق کودکی که دست راست و چپش را نمی شناخت، سکوت رعب انگیز شب را شکسته بود و پدری که توهم روحش را ترک کرد، با دیدن پیکر خونین همسرش جسمش را از بین برد.

سینه ی خودش را هم درید.

و چه تلخ بود سرنوشت من!

که با یک فاجعه وسط زندگیم به نفس کشیدن ادامه می دهم.

دست هایم را در جیب مانتویم فرو کردم تا سردی هوا رگ هایم را تسخیر نکند.

بهم خوردن دندان هایم را نمی توانستم کنترل کنم و انجماد قلبم را به وضوح حس می کردم.

تلخندی ل*ب هایم را کش آورد و با دیدن ساختمان بهزیستی دردهایم را به باد سپردم.

اگر چه تلخ بود آن چه که گذشت، اما من آینده را خوش رقم می زنم.

هم برای خودم و هم برای کسی که فردا از من به یادگار خواهد ماند.

بی پروا شده ام!

میان این حجم غلیظ از افسار گسیختگی افکارم، شناور شده ام.

ذوق کم سویی که با دیدن هیاهوی مردمی که در رفت و آمد بودند و برای شب عید خرید می کردند، زیر پوستم دویده بود، با دیدن دخترک کوچکی که دست مادرش را محکم چنگ زده و به دنبالش کشیده می شود؛ کور شد.

ذوق کردن و شاد بودن هم سفره ی خوبان بود؛ وگرنه من از بدو تولد غم دیده بودم.

یاد سحر کوچکم قلبم را نیش می زند.

چهارمین سال نویی را که هم  نمی توانستم به او خوشی هدیه کنم.

سوز سردی که می آمد دست هایم را به قرمزی کشانده بود.

چادر مشکی رنگ و رو رفته ام را محکم تر به خود پیچاندم و به قدم هایم سرعت بخشیدم، تیرگی ابر هایی که بر آسمان چیره شده اند نوید بارش می دادند.

کوچه های باریک پایین شهر را با گام هایی بلند طی کردم.

ابر های تیره آسمان شب را تیره تر از حد معمول کرده اندو و باد سردی که می وزید، حکایت زمستان را یاد آور  می شد.

هر چه به خانه نزدیک تر  می شدم، چهره ام بیشتر در هم می رفت، غبار نازکی از غم چهره ام را پیر تر کرده بود.

به در خانه که رسیدم کلید را در قفل در زنگ زده چرخاندم، در با جیر جیر گوش خراشی باز شد و داخل شدم.

با چند قدم کوتاه حیات پنج متری کوچک را با چند قدم کوتاه طی کردم و به در ورودی رسیدم.

صدای بهم خوردن بساط ایرج آشپزخانه را پر کرده و رد کم رنگی از دود سقف را پوشانده بود.

به دنبال دخترم چشم گرداندم و در ورودی آشپزخانه یافتمش.

چادرم را بر زمین روی رختخواب های پهن شده ی روی زمین انداختم و به سمت سحرم رفتم.

صدای نخراشیده و بمش را شنیدم.

_معصومه امروز چکار کردی؟

درآمدت خوب بود؟

سهم من و بزار رو طاقچه.

بی شرمی اش را بی پاسخ گذاشتم.

سحر را روی رختخواب کهنه اش گذاشتم، ملحفه ی پر وصله که پوشش رختخواب را تشکیل داده به من دهن کجی می کرد، باز هم باید وصله اش را می دوختم تا پشم هایش نریزد.

با پتوی بهاره ی کوچکش رویش را پوشاندم و ب*و*سه های ریزی میان مو های طلایی اش چیدم، عطر تنش را به ریه کشیدم، عطر تن تنها دلیل نفس هایم و دلیل ادامه ی این زندگی نکبت بار.

به سمت آشپرخانه رفتم.

کتری کوچک زرد رنگ را پر از آب کردم و بنای چای گذاشتم.

ظرف های کثیف نشسته و لیوان های نیمه خورده ی کنار ایرج را بر داشتم و بی توجه مشغول شستن ظرف شدم.

جوشش اشک را به خوبی حس کردم، بغضی همیشگی که مهمان هنجره ام بود.

یک حال شش متری و یک آشپزخانه ی سه متری خانه ی حقیرانه ام را تشکیل داده و تنها وسایلی که کلبه ی فقیرانه ام را پر کرده بودند، یک گاز یک شعله و یک چهار پایه ی کوچک بود که سبدی از چند سیب زمینی و تخم مرغ درونش خودنمایی می کرد.

روزی که دو مرد به خانه هجوم آوردند و اندک وسیله آلونکمان را بردند به یاد آوردم، مثل آن که پول موادی که از آنان خریده بود را پرداخت نکرده بود، آن ها هم یخچال فکستنی کوچک و بخاریمان را با خود بردند.

موکت کف آشپزخانه را هم خودش فروخت بلکه مواد یک شب اش جور شود.

اشک سردی که تا چانه ام پایین آمده را کنار زدم.

هوای خانه بسیار سرد بود. شستن ظرف ها که تمام شد، دست هایم را با گوشه ی لباسم خشک کردم، گز گز انگشتانم امانم را برده بود. سرما تا مغز استخوان هایم رسوخ کرده و آب سرد هم تشدیدش کرده بود.

آه حسرت باری کشیدم و نفسم را پر صدا بیرون دادم.

درد هایم یکی دو تا نیست که زانوی غم بغل بگیرم.

به حال رفتم و ملحفه ی دیگری روی سحر پوشاندم، گونه های کوچکش از سردی به قرمز می زد.

به آشپزخانه برگشتم و سیب زمینی ها و دو تخم مرغ را در دیگ کوچکی گذاشتم تا آب پز شوند.

داشتم آشپزخانه را ترک می کردم که باز صدای زمختش را شنیدم.

تکیه اش را از بالشش گرفت و دستی به سبیل هایش کشید.

_معصومه می دونم که خدای نکرده زبونت رو موش نخورده، یعنی چی که جواب آقا بالا سرت رو نمیدی؟

زیر سرت بلند شده؟

از جایش بلند شد و دستم را چنگ زد.

رویم را بر گرداندم تا بغضم با دیدن این همه فلاکت سر باز نکند.

_اون پول من کو هان؟!

سهم من کجاست؟

دو دستش را روی شانه ام گذاشت و به سمت دیوار هلم داد، نقش بر زمین شدم.

_وقتی من تو سرما جون می کنم چرا باید پول بدم تو دود کنی؟

پوزخندی زد و دندان های سیاهش را به نمایش گذاشت.

_چون این جور مجبور می‌شم جور دیگه ازت کسب درآمد کنم خانم.

آب دهانم را روی زمین انداختم، از این همه وقاحتش و تهدید من تنم مور مور شد.

به من توهین کرد، همین مرد نفرت انگیز مقابلم مرا به ت*ن ف*ر*و*ش*ی تهدید کرد.

با لگدی که نثار پهلویم کرد، رشته ی افکارم پاره شد.

جیغ خفیفی کشیدم و دستم را روی پهلویم گذاشتم.

_حالم ازت بهم می خورده مرتیکه ی معتاد.

دست های سیاهش را در مو هایم پیچاند و بلندم کرد، سیلی نثار صورتم کرد که محکم به دیوار بر خورد کردم.

نفسم برای لحظه ای قطع شد و سیاهی مطلق دیدگانم را تار کرد.

صدای سحر که در فضا پیچید، ناله سر دادم.

ماندن در این زندگی برایم غیر قابل تحمل بود.

در حالی که با دست های کوچکش چشم

هایش را می مالید به سمتم آمد و خود را در آغوشم انداخت که آهم بلند شد.

_چی شد مامانی؟

با یک دست پهلویم را گرفتم و با دست دیگر سحر را از خود جدا کردم.

ایرج با نگاه مرموزی خیره ی من بود.

گویی که در دور دست ها سیر می کند.

بی توجه به او خود را در آشپزخانه کشیدم.

پیراهن بلند گل گلی ام را بالا دادم و نگاهی به پهلویم انداختم که دست های کوچکی پهلویم نشست، دردی که در پهلویم پیچید لب هایم را به ناله ای وا کرد.

به سرعت دستش از روی پهلویم سر خورد.

دست کوچکش را ب*و*سیدم و ب*و*سه ی دیگری روی پیشانی اش نشاندم.

دردم را پنهان کردم و لباس را پایین کشیدم.

نم اشک روی مژه هایش التماس می کردند تا دروغی بگویم؛ بلکه آرامش بگیرد.

_با پدرت داشتیم دزد و پلیس بازی می کردیم، وگرنه که چیز مهمی نبود که این جور اشک می ریزی نفس مادر.

گوشه ی لباسم را به بازی گرفت.

_می‌شه دیگه از این بازی ها نکنید؟

لبخندی به پهنای صورتش زدم و گونه ی استخوانی اش را با سر انگشت نوازش دادم.

_قول میدم مامانی.

با کمک دیوار از جایم بلند شدم.

صدای بهم خوردن در که آمد فهمیدم ایرج رفته و نفس آسوده ای کشیدم.

خود را مضحکه ی خاص و عام کرده بود، مردی که تا دیروز بساط خورده فروشی داشت و اهالی این محل همگی او را می شناختند.

اما او با وجود داشتن من و دخترش در گرداب مشکلات فرو رفت و خود را در سیاه چاله ای از مواد غرق کرد.

سحر را در هال نشاندم و خود به دیگچه ی کوچک سر زدم، آبی میان دیگ نمانده بود.

سیب زمینی ها و تخم مرغ را میان آب سرد شستم و پوستشان را گرفتم.

با مقداری نان که در نایلونی روی اپن بود برای سحر لقمه گرفتم.

کنارش نشستم و دو لقمه دستش دادم.

لقمه ی کوچک باقی مانده را هم خود گازی زدم، بلکه از ضعفم کاسته شود.

اگر خانواده ای داشتم تا سر پناه این بی پناهی ام باشند، دست دخترکم را گرفته بودم و خیلی پیش تر از این ها از این دخمه رفته بودم.

از فردا باید به دنبال کار هم می گشتم، مگر این مرد برایم ابرو گذاشته بود تا جایی به من کار دهند.

لعنتی نثارش کردم و از فکر خارج شدم.

سحر لقمه اش را تمام کرده بود، توی ملحفه بردمش و خودم هم کنارش زیر ملحفه خزیدم.

نمی دانم چه ساعت بود که خواب مرا در آغوش گرفت.

هوا روشن نشده بود که با صدای اذان از خواب بیدار شدم، ایرج با فاصله از من نزدیک در به خواب رفته بود.

باز هم باید سحر را تنها می گذاشتم هر چند ایرج از او مراقبت می کرد و می دانستم حداقل دخترش را دوست دارد، اما وقتی مواد مصرف می کرد هیچ کس را نمی شناخت.

پس از نعشگی تنش گر می گرفت و در فضای دیگر بود، صدایمان را هم نمی شنید.

پس از خواندن نماز صبح بنای چای گذاشتم، پس از شستن پیاله ی کمر باریک و نعلبکی کمی خانه را مرتب کردم. چادرم را به سر کردم، آفتاب تازه طلوع می‌کرد که خانه را ترک کردم.

بوی نم خاک و خیسی درختان حس خنکای هوا را زیر مشامم می کشید.

خیابان های پایین شهر را پشت سر گذاشتم.

هر چه به سوی مرکز شهر می رفتم، گویی شهر بیشتر جان می گرفت.

انگار که قلب تپنده ی شهر همین جا بود، این جا میان عبور و مرور مردمی که در تکاپوی زندگی بودند، نه در تکاپوی نفس کشیدن.

و من در میان مردمی زندگی می کردم که تنها نفس کشیدن را یاد گرفته بودند.

نفس کشیدن و زندگی کردن برای ما خود به اندازه ی دایرة المعارفی معنا داشت.

ساعت ها به دنبال کار، مغازه ها و تولیدی ها را رصد کردم و خیابان به خیابان به هر دری زدم برای یافتن کار.

اما تلاش کردن زنی برای کار، بی فایده بود.

هیچ کجا به من بی سواد کار نمی دادند.

سرگردان در پیاده رو به سمت مقصدی نا معلوم قدم می زدم، نمی توانستم دست خالی به خانه برگردم.

مسیر بازگشت را در پیش گرفتم، پیر مرد دوره گرد حواسم را پی خود برد.

لنگان لنگان گاری مخصوصش را هول می داد.

پای چپش انگار که با طنابی به او وصل باشد پشت سرش کشیده می شد.

جوانه های غم در قلبم جولان می دادند، بسیار بودند همچین افرادی، مانند این پدر، مانند منِ مادر…

این گونه بی پناه، این گونه بی نوا.

جوشش اشک را در کاسه ی چشم هایم حس می کردم، هر چه پرنده ی خیالم آینده را به کاوش می پرداخت، هیچ امیدی از شور و اشتیاق زندگی نمی یافت.

ما فقط منتظر معجزه ایم، ای نور امید بتاب!

نفسم را پر صدا بیرون دادم و به قدم هایم سرعت بخشیدم.

هنوز هم بودند کسانی که وضع بدتری از من داشتند و ناامیدی حیله ی شیطان بود.

با حس امید کوچکی که در قلبم رشد می کرد به سمت خانه روانه شدم، از مغازه ی سر کوچه چند تخم مرغ نسیه خریدم.

اشعه های تند و تیز آفتاب صورتم را به قرمزی کشاند.

گمان می کردم که ساعت از حوالی ظهر گذشته است.

بهار بود اما آفتاب آتشش را به نمایش گذاشته بود و گویی قصد داشت آب باران دیشب را تبخیر کند.

کلید انداختم و وارد حیات شدم، در خانه با جیر جیر کوتاهی باز شد و ایرج با قیافه ی کج و کوله اش در چارچوب ایستاد.

_دیر کردی؟

تا حالا کجا بودی؟

در حالی که چادرم را روی بند آویز می کردم لب هایم با پوزخندی کش آمدند.

بدون منتظر ماندن برای جواب، سرش را داخل برد و بعد در را بست و به سمتم آمد.

با تعجب به حرکات مشکوکش نگاه می کردم، انگار که منتظر آمدن کسی باشد و با عجله حرکاتش را انجام می داد.

سرم را برای بیرون آمدن از فکر به حرکات ایرج تکان دادم.

چه اهمیتی داشت چه می کند، وقتی بودنش عذاب بود و نبودنش عذابی دیگر.

دستش که روی بازویم نشست با تعجب نگاهش کردم.

با حالت خواهشی چشمانش را در جنگل نگاهم دوخت.

_معصومه می‌گم مشتری اومده، می‌شه یه امروز رو ابرو ریزی نکنی؟

با گنگی نگاهش کردم.

پرسش گونه چشم هایم را ریز کردم و سر تکان دادم.

_مشتری واسه چی؟

نگاه اش را از پشت ابروان پرپشتش به چهره ام دوخت.

_سحر…

هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که همانند آتش فشانی که فوران کرده باشد، منفجر شدم.

گشادی رگ های کنار شقیقه ام را که نبض داشت به وضوح حس می کردم.

_می خوای چه غلطی کنی؟

دختر من رو می خوای بفروشی؟

اشک هایم روی گونه هایم سر می خوردند و لرزش دست هایم امانم را بریده بود.

اما باید مانند کوه محکم می بودم تا از دختر بی پناهم حمایت کنم.

فشاری به بازویم وارد کرد و دندان هایش را روی هم فشرد.

_دختر خودمه، اصلا کی گفته تو حق دخالت داری؟

معصومه به زور متوسلم نکن.

با هق هق دست هایم را روی سرم قرار دادم و روی زمین نشستم.

زبانم به لعن و نفرین باز شد و فقط ناله های مبهم سر می دادم.

_دِ ببند اون دهنت رو زن.

روی اعصاب من نرو، می زنم نا کارت می کنم.

حتی توانایی فکر کردن هم از مغزم سلب شده بود، ضعف عمیقی در قلبم حس می کردم و مغزم دستور حرکت نمی داد.

زبانم به حد کوه سنگین بود، دستم را به دیوار تکیه دادم و به سختی بلند شدم.

این جا دیگر جایی برای ماندن من و دخترم نبود، با سستی به طرف حال رفتم که دستم را از پشت کشید و به طرف خود برگرداند.

_کجا به سلامتی؟

دستم را به تندی از دستش بیرون کشیدم و روی برگرداندم، به سختی لب گشودم.

_من دخترم رو از این خراب شده می برم.

شکممون رو که سیر نمی کنی بچه ام رو هم می خوای بفروشی واسه دودت؟

با صدای تقه ای که به در هال خورد هر دو به سمت صدا برگشتیم.

_بابا می شه در و باز کنی؟

دستش به دست گیره نمی رسید، در دل برای سرنوشت تلخمان افسوسی خوردم و قدمی به سمت هال برداشتم.

قدم دوم را برنداشته بودم، که نگاهم میخ جفت کفش زنانه و مردانه ی بسیار گران قیمت شد، این را از جلا و برق نو بودن کفش ها فهمیدم.

طلایی کفش ها انگار که رخ طلا را به نمایش می‌گذاشت.

دندان قروچه ای کردم و ضربه ی محکمی به در هال کوبیدم.

با حرکت سریعم، ایرج چنگی به بازویم زد و به درون حمام که گوشه ی حیات بود هلم داد.

چادرم را از روی بند کشید، حتی صدای نخ کش شدن پارچه هم خط به دلم انداخت.

با چشم هایی به خون نشسته به بلای جانم خیره بودم، روح از جانم رفته بود و انگار تمنای وصال با معبود حقیقی را داشتم.

آشفتگی از سر و روی ام زار می‌زد.

تا به خود آمدم دست و پایم با پارچه بسته شده بود و تکه ی سیاه رنگ چادر که از غبار رویش مشخص بود زیر پا رفته بود، روی دهانم چفت شد.

لحظه ی آخر لگدی نثار پهلویم کرد و در را پشت سرش بهم کوبید.

سرم  را روی کفه ی سیمانی  حمام گذاشتم، اشک هایم بی وقفه روی زمین می ریخت و تشویش جز جدا نشدنی بود، که افکار و دلم را به یغما برده بود.

چهره ی معصوم دختر بی گ*ن*ا*هم از پرده ی چشم هایم پاک نمی شد.

مگر این کودک چه گ*ن*ا*ه بزرگی مرتکب شد که در بطن من پرورش یافت و دختر این مرد شد.

چرا زندگی برای من روی خوش نداشت.

برق آن کفش های گران قیمت، نگاهم را بارانی تر کرد.

شاید اگر برود، زندگی برایش بهشت رقم بزند.

از شدت گریه، چشم هایم ذوق ذوق می کرد و سنگین شده بود.

نمی دانم چقدر ناله کردم تا پلک هایم روی هم لغزیدند و به آغوش بی خبری رفتم.

****

با صدای باز و بسته شدن لولای در پلک هایم از هم فاصله گرفتند.

صدای چک چک آب از شیر پشت سرم به استرس و ترس درونییم دامن می زد.

خیسی پست کمرم را نادیده گرفتم و لبم را با دندان گزیدم.

رخ ماه در چشم هایم افتاد.

سوزش چشم هایم امانم را بریده بود، نام دخترم را صدا زدم.

_سحرم…

ضعف بزرگی از غم روی قلبم چنبره زده بود.

پلک هایم را بهم فشردم تا اشک های سد شده ی روی پلک هایم تکانده شود.

روی زانوهایش نشست و یک دستش را به چانه و دست دیگرش را روی زانویش قرار داد.

التهاب و قرمزی چشم هایش لرز خفیفی به تنم انداخت.

با صدایی که انگار از آسمان شنیده می شد، لب زد.

_دخترمون رو فروختم معصومه.

بغض فشرده شده ای که به هنجره ام چنگ انداخته بود، شکسته شد و صدای زجه ام در فضای کوچک حمام اکو می شد.

دلتنگی و آینده ی مبهم فرزندم درد کمی نبود و این بی کسی که گریبانم را می فشرد روی سینه ام زخم می انداخت.

من نام مادر را برای خود اضافه از حد می دانستم، منی که یک خوشی به فرزندم هدیه نکردم.

شاید که این یک در به روی خوشبختی فرزندم باشد که دور از من و در آغوشی امن پرورش یابد، اما آن را هم من مانع شدم.

گره ی پارچه ی دست و پاهایم را باز کرد، دستش روی پارچه ای که به دهانم بسته بود بی حرکت ماند.

و با صدایی که نمی دانستم خنده پشت آن است یا گریه گفت:

_بهتره که روز فردا رو به چشم نبینی، من دیر یا زود دستگیر می شم و دخترمون رو هم می برن بهزیستی.

تو هم بهتره جلوی چشمم نباشی، حوصله ی این دم به دقیقه پر و خالی شدن چشم هات رو ندارم.

با ترس آب دهانم را قورت دادم و لب هایم را به دندان کشیدم.

روی پا هایش ایستاد و دستم را چنگ زد.

با حس سوزش و دردی شدید که در سینه ام پیچید، نعره ی بلندی کشیدم.

از پس پرده ی اشک نگاهم را از التهاب چشم هایش گرفتم و ثانیه ثانیه های زندگی تیره تر از شبم مانند فیلمی جلوی دیدگانم به نمایش در آمد.

سکوت می کنی و من هرگز دلیل عروج تلخت را نفهمیدم.

دستم را روی سیاهی شب رنگ سنگ کشیدم.

زوزه ی باد و هیاهوی خیره کننده اش شاخ و برگ برافراشته ی درختان را به رعب مبدل می کرد.

بوی گلاب حس خوشایند وجودش را برایم تداعی می کرد.

نگاهم روی دو اسمی که با سفیدی کنده کاری شده ی درشتی نوشته شده بود، سو سو می زد.

با غم وصف نشدنی برای آخرین بار نگاهم را میانشان چرخاندم.

و با حسرت عطر نم خاک، مخلوط شده با باد را به مشام کشیدم.

موهایی را که باد آشفته کرد بود، زیر مقنعه ی سیاهم چپاندم.

دستمال کاغذی مچاله شده ای را از جیب مانتوی سرمه ای رنگ مدرسه ام بیرون آوردم و خیسی اشک را از چهره ام گرفتم.

با ضعفی که تنم را محصور کرده بود، از روی خاک بلند شدم.

شلوارم را تکاندم و بدون خداحافظی قبرستان راترک کردم.

نگاه سبزم را به ابر های تنیده در هم دادم و به قدم هایم سرعت بخشیدم.

مأمن امنم یک ساعتی با این جا فاصله داشت.

سازمان بهزیستی که بعد از آن طوفان سهمگین در زندگیم  تنها آغوش مأمن امنم شد.

دماغم را بالا کشیدم و بی توجه به نم نم بارانی که بنای بارش گذاشته بود، تند تر قدم برداشتم.

جوشش اشک چشمانم را به غارت برده بود، آن شب کذایی با آن فاجعه ی عظیم چشمانم را در حصار گرفته بود.

مانند سریال تلخی در پرده ی چشم هایم اکران می شد.

سریالی تلخ از دو عزیز غرق در خون.

پدری که سینه ی همسرش را شکافت، تا صدای ناله هایش که از آینده ی مبهم فرزندش بود را نشنود.

زن و مردی که من را قبول نکردند و با صدای جر و بحث پدرم همان ظهر خانه را ترک کردند.

آن ها هم گویی ترس از قانون را داشتند، فهمیده بودند مادرم نا راضی است رفته بودند.

طفلی را میان جوی خون تنها گذاشتند!

اگر آن ها مادرم را که در حمام زندانی بود نجات می دادند این وقایع رخ نمی دادند.

و من تا شب تنها در خانه محب*و*س بودم.

پدر شب به خانه آمد و وقتی صدای هق هقم را شنید بی توجه از کنارم گذشت.

این تراژدی را مسئول بهزیستی برایم تعریف کرد؛ وقتی بسیار پاپیچ شدم.

و گرنه به جز آن صحنه ی دلخراش چیزی به یاد ندارم.

صدای نعره ی پدرم هنوز هم پرده ی گوشم را به تاراج می برد، وقتی که خون از جلوی چشم هایش کنار رفت.

صدای هق هق کودکی که دست راست و چپش را نمی شناخت، سکوت رعب انگیز شب را شکسته بود و پدری که توهم روحش را ترک کرد، با دیدن پیکر خونین همسرش جسمش را از بین برد.

سینه ی خودش را هم درید.

و چه تلخ بود سرنوشت من!

که با یک فاجعه وسط زندگیم به نفس کشیدن ادامه می دهم.

دست هایم را در جیب مانتویم فرو کردم تا سردی هوا رگ هایم را تسخیر نکند.

بهم خوردن دندان هایم را نمی توانستم کنترل کنم و انمجاد قلبم را به وضوح حس می کردم.

تلخندی لب هایم را کش آورد و با دیدن ساختمان بهزیستی دردهایم را به باد سپردم.

اگر چه تلخ بود آن چه که گذشت، اما من آینده را خوش رقم می زنم.

هم برای خودم و هم برای کسی که فردا از من به یادگار خواهد ماند.

برای دانلود سایر رمان های جذاب کلیک نمایید.

دسته بندی بلاگ
اشتراک گذاری
نوشته های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

ورود به سایت